بالاخره اون شبی که همه منتظرش بودیم رسید ،پنجشنبه شب هفته پیش بعد از 9 ماه انتظار و هیجان ، پسر کوچولوی ما اومد و من یک شبه خان عمو شدم .شوق اولین نوه توی هر دو خانواده دیدنی بود .همه طوری بچه رو نگاه می کردن که انگار سالهاست می شناسنش ، وقتی هر از گاهی چشماشو -مثل یه مسافر خسته و تازه ازراه رسیده -باز می کرد همه ناخودآگاه تو چشماش نگاه
می کردند شاید منتظر بودن که چیزی بخواد و زود براش آماده کنند .
صحنه قشنگی بود ذوق پدر مادری که انگار اونها هم همون شب پوست انداخته بودن و مامان بابا شده بودند ، پدر بزرگ و مادر بزرگ هایی که با اینکه دارن پیر می شن ولی حس تولد دوباره به سراغشون اومده بود یا حتی مادر بزرگی که از ذوق دیدن اولین نتیجه اش حاضر نبود رو صندلی بشینه...
حس دیدن اولین نسل سومی خانواده ، برای من هم فوق العاده بود . یاد خودم افتادم که من هم همین قدی بودم وقتی چشمامو باز کردم با یه شروع غیر عادی تو روزهای اغاز جنگ ...
ولی خوشبختانه پسر کوچولوی ما ، زندگی رو عادی شروع کرده با یه تیم ادم خوشحال و حاضر به خدمت ... از عمو و دایی گرفته تا پدر بزرگ و مادر بزرگ و یه پدرو مادر حساس و یه خورده هم وسواسی ...
عمو جون تولدت مبارک ... با حوصله و سر فرصت بزرگ شو تا میتونی هم شیطونی کن ...
حالا که تازه اومدی ،هنوز زبون اون وری ها یادت نرفته ، بهشون بگو یه خان عمو دارم خیلی دلش نی نی میخواد ، کلی هم گشته یه مامان خوب هم پیدا کرده از شما چه پنهون که عاشق مامانه هم شده بدجوری ... دیگه خودت باقیشو میدونی ...