دوسال گذشت..
هیچ وقت اون روزی که از در اومدی تو و من روی صندلی روبروی در ورودی نشسته بودم و اون طور چپ چپ نگاهم کردی ، فکر می کردی بیشترین وقتمون و بهترین حرفها و احساساتمون با هم باشه؟؟
فکرم مشغوله.. مشغول آینده.. اینم شاید عیب منه که نمی تونم زیاد توی زمان حال زندگی کنم. واسه توی زمان حال زندگی کردن به یکی مث تو نیاز دارم که زمان رو نگه داره.. که وقتی پیشش ام گذشت زمان رو حس نکنم... نمی دونم چی بگم. سرم پر از فکرهای قاطی و پاطیه.. بیشترشو خودت می دونی. فکر می کنم حرف نگفته ای ندارم برات..
دلم برات تنگه. برای اینکه با هم بخوابیم و من یه ریز برات غر بزنم و تو خیلی با حوصله حرفهامو گوش بدی و بعدش من پیش خودم خجالت بکشم که چرا اینقدر وراجی کردم..
دلم برات تنگه برای اینکه بشینیم با هم از برنامه های آینده مون حرف بزنیم..
نمی دونی این ی ماهه که مسیرم به میدون انقلاب و خیابون 16 اذر افتاده؛ چقدر یاد اون شب بارونی ای می افتم که تند تند با هم راه رفتیم. به قول تو واسه اولین بار... شایدم آخرین بار.. حداقل آخرین بار تو این دو سال..
نمی دونی هر روز صبح که اینجا پیاده میشم میگم کاش بودی و با هم راه می رفتیم.. چقدر 5 شنبه 2 هفته پیش که منتظرم نموندی ازت ناراحت شدم. فکر می کردم شاید بشه حتی چند قدم با هم راه بریم .. مثل اون آخرین باری که تند تند 5 دقیقه کنار هم راه رفتیم..
جقدر گاهی بدیهیات زندگی برای آدم دور از دسترس میشن..
مثل وقتی سرما می خوری و حسرت بدون بدن درد خوابیدن رو میکشی.. چیزی که تا 2 روز پیش حتی بهش فکر نمی کردی.. اصلا می دونی چیه من عاشق راه رفتن ام.. یه جوری ها...
نمی دونم شاید این قضیه بچه جیک هم مثل همین باشه.. یه بخش بدیهی زندگی که اینقدر الان برای من دور از دسترسه.. فکرم مشغوله..
و تو چقدر این روزها کمی.. منم کمم.. هر دو ..
مدتها بود فکر می کردم دیگه امکان نداره دلم از دلتنگی کسی پر بشه..
و می ترسم.. می ترسم از اینکه روزی بیاد که پیش هم باشیم و بشیم جز بدیهیات هم.. یا نباشیم و نبودنمون بشه جز بدیهیات هم..
یکی دیشب برام اس ام اس زده بود که باید از بعضی ها بابت بودنشون تشکر کرد..
منم می خوام ازت تشکر کنم. که 2 ساله که هستی.. ممنونم از بودنت. ممنونم به خاطر همه خاطره های خوبی که برام درست کردی.. ممنونم از اینکه گذاشتی یه عالمه چیزای خوب و کنارت تجربه کنم.. ممنونم که گذاشتی بهت بگم دوست دارم و ناراحت نشدی..