دیروز سر ناهار که بچه ها صحبت مسافرت می کردن انگار یهو یه چیزی قبلو فشرده کرد.
قبلا هم این حس رو تجربه کردم.. یه حسه که یهو از دل آدم میگذره. مثل یه شهاب که توی آسمون می ره از توی قلب آدم رد میشه..
قبلا ها هر وقت در مورد موضوعی این حالتی میشدم مطمئن بودم اون اتفاق می افته.. یا اون چیز رو به دست میارم..
از دیروز تا حالا انگار یه کور سویی از امید ته قلبم روشن شده.. چیزی که یواش یواش داشتم باور می کردم وجود نداره..
زندگی آروم من و تو... من و تو با هم توی یه جاده بی انتها با هم صحبت می کنیم و می گیم و می خندیم... از طبیعت لذت می بریم.. وای که چه روز خوبیه اون روز..
تمرکز ندارم.. فقط از دیروز اون صحنه جاده بی انتها از جلوی چشمام محو نمیشه..