یادم میاد کارتون پینوکیو ، یه پری مهربون داشت که از همه جی با خبر بود ،میدونست چه اتفاقاتی افتاده و پینوکیو هیچ وقت نمی تونست بهش دوروغ بگه . یادمه اونموقع تو هم یه همچین نقشی داشتی اولین حسم این بود که نمیتونم بهت دروغ بگم .بدون اینکه به حرف کسی توجه کنی انقدر صبر کردی تا خودم ذره ذره واقعیت هارو بگم ... امروز به این فکر می کنم که آدما چقدر می تونن ،در واکنش های طرف مقابل موثر باشند ، این فکرها به خاطر وجود این دختر خانوم خنگیه که روبروم نشسته آنقدر منو وادار به دورغ گفتن کرده که دیگه به سختی امیدی به راست گفتن هست ازاین شرایط خیلی معذبم ...