امرزو تو رفتی ثبت نام. و من اینجا تنهام. تو این یکسالی که گذشت همه روزهای کاریم با تو گذشته/ چه اون روزهایی که روبروی هم می نشستیم و چه این روزهایی که فقط از صبح تاغروب واسه هم تایپ می کنیم..
امروز خیلی خلا نبودنت رو حس کردم. وحشت کردم از نبودنت.. از تنهایی دوباره..
کرکره روبرو بازه و از صبح حرکت ماشینها رو زیر چشمی دنبال می کنم که از اینجا که من نشستم اندازه ماشین اسباب بازی دیده میشن.
از صبح ۲ تا جرعه چای بد مزه و یه ماست هلو کوچیک خوردم. ۴۰ دقیقه است که می خوام پاشم برم دستشویی اما حسش نیست. اونم بهونست برای اینکه برای ۵ دقیقه هم که شده روسریمو برداریم. خسته ام از این لباس مشکی که ناخود اگاه این روز ها می پوشم.. دلم رنگهای شاد خودمو می خواد.. اینجا باید مثل یه حفره سیاه در طردد باشی تابتونی راحت باشی...
امروز زمان کند میگذره.. به روزمرگی افتادم.. روزمرگی مال امروز تنها نیست..
از صبح میام میشینم پشت میزم . ۴-۵ تا کار انجام می دم.. بعد خبر می خونم.. باز هم خبر می خونم.. اینقدر اینکارو تکرار می کنم تا همه خبر ها تکراری بشن.. خسته ام از این خبر خوندنهای تکراری.. خبرهای بد. جوکهای خنک.. همکار های لوس.. مردهای خاله زنک.. خستگی.. کار تکراری.. زندگی روزمره...
این روزها زندگی من اینطوری میگذره.. منتظر یک تلفنم.. ۲ روزه که منتظرم.. دلم می خواد تا طبقه ۵ ام بدو ام و یه مشت بزنم توی دهن اون کسی که منتظر تلفنشم.. اما نمی رم.. نمی دونم چرا ...
تو که نیستس همه اینها خیلی پر رنگتر میشن.. خیلی پر رنگ... زندگی میشه پر از روزمرگی و بدبختی های پر رنگ...
زور برگرد.. اینجا یکی عطر تو رو زده.. دلم بد هوا تو کرده..