قصه جدایی گاهی اوقات تلخ گاهی شیرین ، زمانی که می خواستم جدا بشم هرچند خوشحال نبودم اما ته دلم راضی بودم که همچین کاری می کنم گرچه نگاه می کردم جز عمری که از سال های جوونیم از دست داده بودم حاصل دیگه ای نمی دیدم ولی باز هم خوشحال بودم چون فکر می کردم این مخمصه می تونست بیشتر از اینکه بود ،کش پیدا کنه
تا اون موقع همیشه تصویری که از جدایی تو ذهنم بود یه تصویر تلخ بود اینکه همیشه دل کندن چقدر می تونه دردناک باشه . واسه من دل کندن سخت نبود ولی پوست انداختن مشکل بود نمی تونستم باور کنم که باخته ام .خیلی چیزهارو با هیچی عوض کرده ام .برای اینکه باورم نشه کلی تقلا کرده بودم به هر دری زده بودم شاید که باورم شه همه چی خوبه یا لااقل خوب میشه ولی انگار قرار نبود چیزی تغییر کنه چون اون زندگی مال من نبود من راهم رو اشتباه رفته بودم این همون واقعیت تلخی بود که سعی کردم باورش کنم . الان که فکر می کنم می بینم از همون اول هم بنظرم می رسید بعضی ادرسها اشتباهه و این زندگی مال من نیست ولی مشکل این بود که من آدم سازگاری بودم سعی می کردم با هر کی و هر چی کنار بیام همین باعث شده بود اون همیشه خودش رو مستحق بدونه و من عامل تمام بدبختی ها باشم انگار فقط من بودم که حق نداشتم . یه روز که طبق معمول بعد از کلی بگو مگو همه چی رو به گردن گرفته بودم و اوضاع نسبتا آروم شده بود از خستگی دراز کشیدم رو کاناپه و به سقف خیره شدم . همه چی مثل یه فیلم از جلو چشمام می گذشت خودم رو می دیدم که نقش یه مرد فداکار رو بازی می کنم کسی که انگار هیچ آرزویی واسه خودش نداره و تقصیر عالم و آدم و به گردن می گیره ، اول دلم به حال خودم سوخت بعد از خودم متنفر شدم از اینکه همچین بلایی سر خودم آورده بودم و خودم رو به راهی آورده بودم که راه من نبود بی اختیار پا شدم رفتم بالای سرش مثل یه ادم حق به جانب گفتم :"حالم از تو و این زندگی بهم می خوره "
اون روز به این نتیجه رسیدم که باید حق با من باشه من حق دارم مدل زندگیم رو خودم انتخاب کنم این زندگی تلخه چون حق من نیست و هر چی هم پا رو حق خودم بذارم شیرین نمیشه بلکه تلخ تر میشه .
من حق دارم هر جور دلم خواست تصمیم بگیرم .
من حق دارم هر جور دلم خواست زندگی کنم .